بي نام

علي طاهري
atash86@hotmail.com

علي طاهري

چشم هايش روي كلمات حركت مي كردند ولي هيچ كلمه اي وارد ذهنش نمي شد. فكرش جاي ديگر بود، به شعري فكر مي كرد كه ديشب گفته بود. پشت سرهم شعرش را مرور مي كرد و هربار بيشتر از قبل از موزوني واژگانش لذت مي برد. گاهي خودش را تصور مي كرد كه شعرش را براي دوستانش مي خواند و آنها در كمال لذت از شعرش تعريف و تمجيد مي كنند. گاهي هم تصور مي كرد كه هيچ كس از شعرش خوشش نيامده و از اين تصور ناراحت مي شد؛ با ناراحتي سرش را تكان مي داد تا اين فكرها از سرش بپرند. ناخـودآگاه چشمش ميان گروهي از دختران كه چند قدمي او به سمت ساختمان دانشگاه مي رفتند به چشمـان دختري گره خـورد. نـگاهي كـه تا عمق وجودش را به درد آورد و تمام خاطراتي كه با تلاش فراوان از ذهنش پاك كرده بود، برايش زنده كرد. خاطراتي كه يك سال او را از دانشگاه دور كرده بود. يك سال قلب او را فشرده بود و او را تبديل به تنها ترين فرد زمين كرده بود.
ياد دوستش افتاد كه چقدر درباره او حرف زده بود. چقدر از پاكي هايش و معصوميتش گفته بود. و گفته بود كه مي خواهد فقط و فقط به قصد ازدواج جلو برود وگفته بود كه از جواب رد شنيدن از او لذت مي برد؛ چون ايمانش به پاكيش بيشتر مي شود. يادش آمد كه يك بار از او پرسيده بودكـه: " اگه اون دوست پسر يا نامزد داشته باشه چه كار مي كني؟" و خوب به ياد مـي آورد كـه گفتـه بـود: "يا خودمو مي گشم يا اونو".
يـاد اون روزي افتـاد كـه وقتـي در محوطه دانشگاه آن دختر را نشانش داده بود، چطور خشكش زده بود و چه طور نفسش گرفته بود از اينكه دوستش، نامزدش را نشانش داده بود. خوب به يادش بود كه چطور آن احساس خشم آميخته به شادي و ترس را پنهان كرده بود. خشمي ناشي از غيرت مردانگي، شاديي از وفاداري عشقش و ترس از شكستن دل بهترين دوستش.
*
دل دل مي كرد طوري قضيه را به او بگويد اما هربار با ديدن چشم هايش منصرف مي شد. هميشه اين جمله تو سرش صدا مي كرد كه "يا خودمو مي كشم يا اونو" و اين جملـه هربار زانوهايش را سست مي كرد. ياد چند سال پيش مي افتاد كه تنها دوست صميميش از نـااميدي و افسردگي دست به خودكشي زده بود. هنوز جاي بخيه ها روي مچ دستش پيدا بود. حال و هـوايش را بـا چنـد سال پيش مقايسه مي كرد. اين پسر پرشر و شور همان افسرده قبل بود و تنها دليل زندگي دوباره اش كسي نبود جز تنها عشق خودش.


*
باهم قرار گذاشته بودند كه تا آخر دانشگاه به كسي چيزي نگويند، حتي در محيط دانشگاه با هم مثل دو غريبـه باشنـد. و تـا بـه حال كه دو سال از آشنايشان مي گذشت موفق شده بودند كه اين راز را حفظ كنند. خيلي اوقات از اين كه رازي دارد لذت مي برد اما حالا افسوس مي خورد از اينكه چرا حداقل به تنـها دوستش چيزي نگفته. اگر فقط يك اشاره كوچك كرده بود، حالا اين قدر تشويش و اضطراب نداشت، بين دو راهي گير نكرده بود و اين همه مستاصل نمي شد.
*
با خودش فكر مي كـرد كـه اگر با هم پيشش بروند و همه چيز را بگويند، ماجرا تمام مي شود اما بعد باز آن جمله مثل پتك تو سرش مي خورد. بعد فكر مي كرد كـه:"شايد اين يه امتحان خوب باشه براي شناخت طرف مقابل و محك زدن وفاداري و علاقه اش". اما باز فكر مي كرد:"خيلي غير انسانيه كه آدم از دلمشغولي هاي مردم سوء استفاده كنه". ولـي به خودش مي گفت كـه تقصيـر او نبوده و او هيچ نقشي نداشته و مي تواند تا پايان ماجرا فقط نظاره گر باشد... . همينطور يك جنگ فرسايشي دروني روحش را و اعصابش را مي سائيد.
*
پدر و مادرش متوجه تغيير رفتار او شده بودند. خيلي بي حوصله و پرخاشگر شده بود. خيلي وقت بود با خانواده سر سفره غذا نخورده بود. از جمع بدش مي آمد. گاهي زيـر لب بـا خـودش حرف مي زد. ديگر از آن شاعر پيشه شوخ وشنگ خبري نبود. در روز ده جمله هم حرف نمي زد. چند بار مادرش خواسته بود با ملايمت به او نزديك شود تـا مشكلش را به او بگويد اما هربار با واكنشي تند و زننده روبرو شده بود. حتي پدرش هم كه به موضوعات خيلي بي تفاوت بود طاقطش طاق شده بود و چند بار در جمع با لحن بدي سرزنشش كرده بود كه مسلماً نتيجه اي معكوس داشت.
*
"چرا به اين دوستت هيچي نمي گي؟ نكنه خوشت مي آد منو اذيت مي كنه؟" ايـن جمـله اي بود كه مثل جرقه اي انبار بـاروت خشـم وغيرتش را منفجر كرد. بـا چهره اي سرخ و برافروخته و با گام هايي بلند محوطه دانشگاه را بـه دنبال تنها رفيـق صميمي اش مي گشت، ديگر هيچ چيز برايش مهم نبود به سيم آخر زده بود. در طول مسيري كه مي پيمود بارها در ذهنش به انواع مختلف دوستش را تكه تكه كرده بود. بعد از چند دقيقه كه او را روي يكي از نيمـكت هـا در حال كتاب خواندن ديد به طرفش رفت اما وقتي به او رسيد از شدت خشمش كم شده بود. فقط با عصبانيت يقه او را گرفت و با شدت بلندش كرد طوري كه كيفش روي زمين افتاد و تمام وسايلش روي زمين پخش شد.

*
دو ماهي بود كه دانشگاه نمي رفت. اعصابش شديداً بهم ريخته بود. اكثر اوقات مي خوابيد. خواب تنها راه خلاص شدنش از فكرهاي آزار دهنده بود. خوشبختانه هنوز كابوس هاي بيداريش به خواب هايش راه نيافته بودند. گاهي مي شد چند ساعت توي اتاق كوچكش راه مي رفت آنقـدر راه مي رفت كه از درد پا و سرگيجه روي تخت مي افتاد و از خواب بي هوش مي شد. پدر و مادرش جرات نمي كردند كلامي با او صحبت كننـد هـر گونـه اعتراضـي نسبت بـه رفتارهـايش او را منفجر مي كرد.
صداي افراد كابوس وار در سرش تكرار مي شدند.
مي تونستي به من بگي
تو ترسيدي
آره مي ترسيدم، ديدي كه ترسم درست بود
ديگه نمي خوام ببينمت
ما نفهميديم چه طور اتفاق افتاد، ما اصلاً نمي دونستيم كه اون تو ساختمونه
من فقط عصباني شدم
اگه به من مي گفتي يه جوري بهش مي فهموندم
تو برادر منو كشتي
من نمي تونستم
ديگه نمي خوام ببينمت
صحنه هاي پريدن بهترين دوستـش از بالاي يك برج نيمه ساخته، هميشه جلوي چشمش بود، آن لحظه را از زواياي مختلف در ذهنش مي ساخت.باورش نمي شد كه كسي به اين راحتي خود را بكشد عذاب وجدان و احساس گناه مثل خوره روحش را مي خورد.بدتر از آن وقتي كسي كه دوستش داشت با خشم گوشي تلفن را قطع مي كرد احساس مي كرد مثل ويرانه اي روي سر خودش خراب مي شود.ديگر داشت به مرز جنون مي رسيد.
*
چند وقتي بود كه جلسات مشاوره و دارو هاي آرام بخش كار خودشان را كرده بودند كمي حالش بهتر بود، با استدلال هاي مشاور ديگر تقريباً مجاب شده بود كه مقصر اصلي او نبوده. براي فراموش كردن همه آنچه بر او گذشته و همه آنهايي كه مـي شنـاخته به كتاب، شعر، موسيقي و فيلم پناه برده بود. شش ماهي بـود كه دانشگاه نمي رفت. امـا با تمام شـدن مـرخصـي اش بـايـد دوبـاره برمي گشت اين تنها مسئله اي بود كه نگرانش مي كرد. دوباره قرار گرفتن در آن محيط مي توانست همه چيز را به حالت اول برگرداند.
*
دوباره همان روحيه شوخ و شنگ گذشته را پيدا كرده بود كه بايد برمي گشت به دانشگاه، خيلي تلاش كرده بودنـد كـه انتقـالي بگيرد و به دانشگاه ديگري برود اما موفق نشده بودند. روز انتخاب واحـد كـه بـه دانشـگاه رفته بود جز چند نفر تقريباً هيچكدام از بچه ها را نمي شناخت همه فـارغ التـحـصيـل شـده بـودنـد و رفـتـه بـودند. ديگر مطمئن شده بود كه با فارغ التحصيل شدن همدوره اي هايش ديگر دليلي نخواهد داشت كه به گذشته فكر كند؛ مي تواند در محيطي آرام درسش را بخواند.
*
نيمه شب ديشب ناگهان از خواب پريده بود و به طرز عجيبي شعري كه به ذهنش رسيده بود را روي اولين كاغذي كه پيدا كرد نوشته بود. از زيبايي و موزوني شعرش لذت مي برد. احساس مي كرد كه به او الهام شده. تا صبح نمي توانست بخوابد.
*
كلاسش تشكيل نشد روي سكوي كنار در ورودي ساختمان دانشگاه نشست و كتابي را از كيفش درآورد كه بخواند. چشمانش روي كلمات حركت مي كردند اما هيچ كلمه اي وارد ذهنش نمي شد، فكرش جاي ديگر بود، به شعري فكر مي كرد كه ديشب گفته بود.


خرداد 81

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30011< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي